شنبه ۲۱ مهر ۰۳ ۲۳:۵۵ ۱۳ بازديد
راز
قسمت_۱
قسمت_۱
چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. دیوار سفید. بدون هیچ رنگ اضافهای. هیچ چیزی در اتاق نبود. نه ساعتی، نه آینهای، نه میزی و نه هیچ چیز دیگری به جز یک تخت. تختی که او، رویش دراز کشیده بود.
بلند شد. با احساس تیر کشیدن چیزی در سرش، دستش را روی آن قرار داد. از جایش برخاست و ایستاد. با چرخیدن اتاق دور سرش، دستش را به نردههای تخت گرفت.
نگاهش همچنان در گردش بود. تازه پنجره را دید. به آن سمت حرکت کرد. خودش هم نمیدانست، به دنبال چه میگردد.
پشت پنجره که رسید. اطراف را توانست ببیند. تصاویر واضح نبود اما قابل تشخیص بود. با دیدن علامت "محدوده انحصاری"، حدس زد باید جایی دور از شهر باشد.
سعی کرد دقتش را بیشتر کند تا شاید بفهمد کجاست. به غیر معدود کاجهای سربرآورده، چیزی ندید. بیابان و دور از شهر.
کجا میتوانست باشد؟ با صدای در به عقب برگشت.
دختری را در وسط اتاق با لباس بلند سفیدی دید. چهرهاش مشخص نبود. قابل شناسایی هم نبود ولی چشمانش از لابهلای موهای بلند سیاهش پیدا بود.
حالت عجیبی داشت. سرش را کج کرده و به مرد خیره نگاه کرد. انگار منتظر حرفی از زبان او بود.
مرد، لبانش را تر کرده و زبان باز کرد:" شما کی هستین؟" جوابی نشنید.
ادامه داد:"میدونین اینجا کجاست؟" سکوت.
گیجی و ترس بر منطقش غلبه کرد:"متوجه حرفهای من میشین؟" دخترک همچنان با نگاه عجیبش او را نگاه میکرد.
کنترل خود را از دست داد و فریاد زد:"میفهمی چی میگم؟ اینجا کجاست؟" باز هم نگاهِ بیصدا. قفسه سینهاش به شدت بالا و پایین میشد.
به سمت پنجره برگشت و اولین چیزی که دید، انعکاس پیرزنی در کنار دخترک بود. سریع به عقب برگشت. پیرزنی ندید. دوباره به پنجره نگاه کرد. پیرزن بود. سرگیجهاش بیشتر شد.
از پنجره فاصله گرفت. زمزمه کرد:"اینجا چه خبره؟"
- ۰ ۰
- ۰ نظر