جمعه ۲۲ تیر ۰۳ ۱۲:۵۳ ۱۱ بازديد
داستان من از جایی شروع شد که از بسته پلمپ شده درآمده و نیاز عمیقم را به اکسیژن دریافتم. هیجان زده بودم چرا که از هنگام تولدم تا به آن روز که نمی دانم چند روز، چند ماه میگذشت، فکر میکردم که دیگر یه روزی از من نیز میگذرد و مانند تکه ای زباله به سطل کنار آشپزخانه که هنگام ورود به خانه دیده بودم؛ میپیوندم. ترسیده بودم که مبادا من هم مانند دیگر دوستانم در کشو ابزارآلات بی استفاده بمانم. در گفتمانی که با هم داشتیم، متوجه شدم که آنها مدت زمان بیشتری در کشو خانه به سر میبرند. در آن جعبه های چوبی نفس کشیدن سخت است و در کنار دیگر ابزارها فضا تنگ. خیلی نمی توانستیم با یکدیگر درددل یا مناظره کنیم. تنها مکالمه ای بینمان رد و بدل میشد؛ نشانی مغازه هایی بود که از آنجا خریداری میشدیم. بعد ها در میان همان اندک مکالمه، از دوستانم شنیدم که میگفتند این خانه قدیمی است و مهمان های ناخوانده زیاد دارد. البته در مدت زمانی که من اینجا بودم کسی یا چیزی را ندیدم اما دیگران اشارهای به آمدن سوسک بزرگی بر رویشان کرده بودند. گویا آن اتفاق برایشان زیادی نا خوشایند بود که میگفتند:" اگر قرار است دوباره آن مهمان سر زده؛ سر از اینجا دربیاورد، ترجیحمان این است که نشتی الکترولیت* پیدا کنیم و فاسد شویم تا اینکه زیر آن موجود نفرت انگیز قلدر باشیم." انگاری زبان بستهها خیلی اذیت شده بودند.
*الکترولیت: مایعی در درون شیء داخل داستان که نشتی آن موجب خراب شدن و فاسد شدن آن میشه.
- ۰ ۰
- ۰ نظر