سه شنبه ۲۷ شهریور ۰۳

داستانک سفر من

در این دنیای شلوغ، منم و دنیای خیالاتم. دنیایی که با آغوش باز پذیرا نگاه مهربان شماست.

داستانک سفر من

۸ بازديد
#پارت_۳

سوالاتم بیشتر شد و شروع کردم به پرسیدن سوال‌های متفاوتی مثل سگ چیست؟ یعنی این حیوان خانگی است؟ اگر شکلش اینقدر بزرگ است خودش چقدر میتواند باشد؟ آیا واقعیش هم؛ همین قدر ترسناک و سنگین است؟ فرمانده با‌حوصله ای عجیب که در ابتدای آشناییمان نمی‌دانستم داراست، جواب تک تک سوالاتم را داد. نتیجه کلی من از صحبت‌هایش اینگونه بود:" سگ یک نوع حیوان زیادی بزرگ است مانند گربه که در ویترین مغازه زیاد دیده بودم. گاهی مردم آنرا به خانه آورده و تربیتش میکنند. گاهی هم به جای نگهبان از آن استفاده میکنند. این اسباب‌بازی جهت تفریح ساخته شده و دختر صاحب خانه علاقه زیادی به او دارد و استفاده زیادش موجب شل شدن در محفظه نگهداری باتری شده و این دلیل پرت شدن من به بیرون، پرش و غلت زدن وسیله بود که ممکن است دوباره تکرار شود." نشستن در وسیله کودک و داشتن یک فضا مستقل از دیگران؛ باعث پیدا شدن وقت اضافی بسیار است. به خاطر دارم ان روز، نه خوابیدم و نه استراحتی داشتم. هم درد داشتم و هم ذهنم مشغول هضم اطلاعات جدید بود. بر خلاف من، فرمانده خواب راحتی داشت و من حدس میزدم که صدای خر‌خر کردنش در تمام خانه پیچیده است. نمیدانم چه وقت بود که بیدار شد و مرا بیدار دید. تعجب کرده بود که چرا نتوانستم بخوابم.
 
دلایلم را که شنید شروع به تعریف زندگی خودش کرد:" منم مثل تو از یه مغازه اومدم به این خونه. با توجه به اطلاعاتی که داری می تونم بفهمم که هنوز خیلی راه داری برای تجربه کردن و دیدن و شنیدن. من چند سال منتظر موندم که ازم استفاده بشه چون هدف به وجود من این بود. مثل تو با خواهر و برادرام اومدم و شاهد رفتن تک تکشون بودم. می‌دونی که، راه و سفر ما یکرطفه اس. هر چی بیشتر با یکی باشی، بعدا بیشتر دلتنگش میشی. اوایل حس افتخار داشتم بهشون که میرن اما وقتی دیدم تقریبا همه رفتن و من موندم خیلی ناراحت شدم. انگار تازه فهمیدم؛ دور شدن از خانواده برام دردناک بود. اون موقع دیگه افتخار نمیکردم، خوشحال نبودم و فقط ناامید و رنجور منتظر دست تقدیر بودم که ببینم آخر منو کجا میشونه. دنیا برام هر لحظه تاریک و تاریک می‌شد تا وقتی به خودم اومدم دیدم؛ بعد از یه مدت، دیگه نمی خواستم از اون محیط خارج شم چون می ترسیدم. چیزایی که نمیدونستم زیاد بودن. دیگه غیر‌قابل پیش‌بینی بودن و هیجان‌زده شدن رو دوست نداشتم و دنبال یه آرامش مطلق بودن.
 
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.