سه شنبه ۲۷ شهریور ۰۳

یادداشت اول_ موقعیت‌ اضطرابی

در این دنیای شلوغ، منم و دنیای خیالاتم. دنیایی که با آغوش باز پذیرا نگاه مهربان شماست.

یادداشت اول_ موقعیت‌ اضطرابی

۴ بازديد
 
داشت مثل همیشه در و دروازه دفتر رو می‌بست که بره زودتر برسه به کار و زندگیش اما یهو دید دو نفر، لحظه آخری اومدن داخل و شروع کردن این‌ور و اون‌ور رفتن. 
 
نمی‌دونست چیکار کنه؟ نه دوست داشت بی احترامی کنه و نه دوست داشت اونجا وایسه تا تموم شه کارشون. از طرفی؛ گذروندن تمام روز؛ در دفتر باعث شده بود الان برای یه لحظه استراحت و سکون، لحظه شماری کنه.
 
بلاخره بعد از لحظات زیادی که براش حکم قرن رو داشت، تصمیم گرفت حرف دلش رو بزنه بلکم بتونه هر چه سریع‌تر بره به کنج ازلتش اما نمی‌شد انگار . پاهاش، دستاش، دلش کلمه دو حرفی "نه" رو فریاد می‌زدند. یه قدم جلو، دو قدم عقب. چرا اینقدر سخت شد؟ از یه طرف وجدان کاریش و از طرف دیگه لزرش دستاش از شدت ضعف و خستگی؛ ثانیه‌ها به دقایق تبدیل می‌شد و این دونفر قصد نداشتند زودتر برن. 
 
نهیب زدن یک صدا در سرش، مجبورش می‌کرد تا زودتر بره سمتشون مستقیم بگه:" من باید برم. باید اینجا رو تحویل بدم. اگر کاری دارید زودتر انجامش بدین، اگرم نه. ما رو به خیر و شما رو به سلامت." 
 
مشت شدن دستاش همانا و محکم قدم برداشتن همان. اومد دهن به کلام باز کنه که یکی از دو نفر، اومد سمتش:"ببخشید دیر وقت اومدیم. میدونم ساعت کاری تموم شده. ما هم کار زیادی نداریم. برای کپی این اومدیم." برگه رو دستش داد. 
 
با تمام شدن حرف طرف، نفسش رو ول کرد.بدون کلام فقط لبخندی زد و رفت داخل تا کار رو انجام بده. خدا رو شکر کرد که مجبور نبود، درخواستش رو بیان کند و مجبور به تحمل وزن قلب سنگینش بشه. این اتفاق باعث شد به فکر رفتن پیش یه متخصص بیفته. متخصصی که بتونه به این اضطراب عجیب و غریبش پایان بده. یعنی می‌شه؟
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.