سه شنبه ۲۷ شهریور ۰۳

داستانک

در این دنیای شلوغ، منم و دنیای خیالاتم. دنیایی که با آغوش باز پذیرا نگاه مهربان شماست.

یادداشت دوم_ چاره‌ای جز ادامه نیست...

۱ بازديد
نگاهش به روبرو بود. قدم زنان به جلو حرکت‌ می‌کرد. راهرو باریک،برایش حکم تونل‌ وحشت را داشت. انتظار چراغ چشمک‌زن سفید را می‌کشید. منتظر، برای شخصی که از پشت یکی از درهای تو در تو بیرون جهد و با یک خنده، او را به این باور برساند که "تمام این موقعیت، یک شوخی مسخره است". کسی نیامد. 
 
طول قدم‌هایش رفته رفته آرام‌تر می‌شد. صدایی در سرش مانع ادامه حرکت شد. صدای جیغ‌ها و گریه‌ها، مانند صدای کشیدن ناخن رو تخته سیاه، دلش را آشوب می‌کرد. جملات را می‌شنید و نمی‌شنید. قدرت فهم کلمات را از دست داده بود. 
 
هر نیم قدمی که برمی‌داشت، او را به صحنه‌ نزدیک‌تر می‌کرد. صحنه‌ای آماده. بازیگران؛ نیازی به بوق هشدار کارگردان نداشتند. همگی از قبل بر سر جاهای خود مشغول انجام کارشان بودند. چه کاری؟ ترساندن. 
 
ترساندن اویی که چشم‌هایش در جست‌وجو بودند. لرزششان آشکار بود اما تار. چیزی میدان دیدش را کاهش داده بود. پلک که زد قطره‌ای از چشمانش افتاد. رد قطره را با انگشت دنبال کرد. کلمه "اشک" در ذهنش روشن و خاموش‌ شد. 
 
هیچ وقت فکر‌ نمی‌کرد آن راهرو باریک، اینقدر طولانی باشد. همچنان رو به جلو حرکت می‌کرد. اصوات بلند‌تر و واضح‌تر می‌شدند. رد صدا را گرفت و به در چوبی سفید رنگ رسید. بازش کرد. صدا قیژ قیژ همیشگی‌اش، مایه آسودگی خیالش شد. انگار با هر قیژ، میگفت:" همه چی مثل قبله. همه چی مرتبه." تا اینکه... 
 
چشمانش ثابت شدند. پا‌هایش به زمین چسبیدند. اشک‌هایش یکی پس از دیگری، رد به جا می‌گذاشتند. صدای ذهنش را شنید که به طور عجیبی او را برای عقب‌گرد، تشویق می‌کرد. قبلش خودش را به در و دیوار سینه اش می‌کوباند. نفسش یک خط در میان بود. از صفر به دو می‌پرید. لرزش دست‌ها و پا‌هایش قابل دید بود. می‌توانست برگردد اما نه. باید میدان دیدش را واضح‌تر و گسترده‌تر می‌کرد.
 
 با جلو گذاشتن پای راستش، صدای مغز و قلبش را نادیده گرفت. حمله عصبی را نادیده گرفت. به تنها چیزی که می‌توانست فکر کند، جسم خوابیده در اتاق بود. جسم آشنا ولی لباس‌های تنش غریبه بودند. برایش عجیب بود که با صدای در برنخاسته. 
 
اکنون صدا‌ی جیغ‌ها واضح‌تر شدند. صاحبانشان قابل شناسایی بود. نگاهی به اطراف جسد بی‌جان کرد. همه بودند. تمام فامیل. 
 
قطرات اشک پشت سر هم به صورتش حمله کردند. پاهایش یاری نکردند و در بالا سر جسد، از زانو، تا خوردند. همه در دنیا خود به سر‌ می‌بردند و او در دنیای همه. پر و خالی شدن چشمانش خبر از چراغ بی‌جان ذهنش می‌دادند. یک جمله دو حرفی، "او مُرد؟!". 
 
دیگر صدایی نشنید. دیگر چیزی ندید. جسمش آنجا و روحش در کوچه پس کوچه‌های خاطرات قدیمی پرسه می‌زد. ثانیه به ثانیه گذر زمان در کنار او. لبخند‌های ناب، صدا زدن‌ها، گریه‌های نیمه شب، چُرت‌های سبک نیم روزی و همه و همه برایش تکرار شدند. 
 
مغزش دستور برخاستن می‌داد اما عصب‌های بدنش نیز از کارافتاده بودند. آخ که چقدر می‌خواست از آن محیط، بگریزد اما پا‌هایش عاشقانه زمین را بغل زده بودند. خواست جیغ بزند و زد اما صدایی در نیامد. 
 
ماند و ادامه آن فیلم ترسناک را دید. وقتی تیتراژ پایانی روی صفحه آمد؛ فهمید. همان لحظه‌ها را با احساسات دیگری گذراند. این‌بار سوالی نکرد. فقط یک جمله‌ی خبری "او مُرد. برای همیشه".
 
آری به پایان آمد آن دفتر ولی حکایت همچنان باقی‌است.
 
 

یادداشت اول_ موقعیت‌ اضطرابی

۴ بازديد
 
داشت مثل همیشه در و دروازه دفتر رو می‌بست که بره زودتر برسه به کار و زندگیش اما یهو دید دو نفر، لحظه آخری اومدن داخل و شروع کردن این‌ور و اون‌ور رفتن. 
 
نمی‌دونست چیکار کنه؟ نه دوست داشت بی احترامی کنه و نه دوست داشت اونجا وایسه تا تموم شه کارشون. از طرفی؛ گذروندن تمام روز؛ در دفتر باعث شده بود الان برای یه لحظه استراحت و سکون، لحظه شماری کنه.
 
بلاخره بعد از لحظات زیادی که براش حکم قرن رو داشت، تصمیم گرفت حرف دلش رو بزنه بلکم بتونه هر چه سریع‌تر بره به کنج ازلتش اما نمی‌شد انگار . پاهاش، دستاش، دلش کلمه دو حرفی "نه" رو فریاد می‌زدند. یه قدم جلو، دو قدم عقب. چرا اینقدر سخت شد؟ از یه طرف وجدان کاریش و از طرف دیگه لزرش دستاش از شدت ضعف و خستگی؛ ثانیه‌ها به دقایق تبدیل می‌شد و این دونفر قصد نداشتند زودتر برن. 
 
نهیب زدن یک صدا در سرش، مجبورش می‌کرد تا زودتر بره سمتشون مستقیم بگه:" من باید برم. باید اینجا رو تحویل بدم. اگر کاری دارید زودتر انجامش بدین، اگرم نه. ما رو به خیر و شما رو به سلامت." 
 
مشت شدن دستاش همانا و محکم قدم برداشتن همان. اومد دهن به کلام باز کنه که یکی از دو نفر، اومد سمتش:"ببخشید دیر وقت اومدیم. میدونم ساعت کاری تموم شده. ما هم کار زیادی نداریم. برای کپی این اومدیم." برگه رو دستش داد. 
 
با تمام شدن حرف طرف، نفسش رو ول کرد.بدون کلام فقط لبخندی زد و رفت داخل تا کار رو انجام بده. خدا رو شکر کرد که مجبور نبود، درخواستش رو بیان کند و مجبور به تحمل وزن قلب سنگینش بشه. این اتفاق باعث شد به فکر رفتن پیش یه متخصص بیفته. متخصصی که بتونه به این اضطراب عجیب و غریبش پایان بده. یعنی می‌شه؟

داستانک سفر من

۷ بازديد
#پارت_۵
 
یادش به خیر. اینا آخرین حرفاش بود که تا عمق وجودمو درگیر خودش کرد. بعد از رفتنش منو گذاشتن تو یه وسیله دیگه تا امتحانم کنن. ساعت رومیزی بود. از اینایی که خودشم با زنگش تکون میخوره و می‌لرزه. تنها بودم اما فکر میکردم. پشت ساعتش در نداشت واسه همین به پنجره بیرون دید داشتم. از اون پنجره خیلی چیزا رو دیدم و یاد گرفتم. فقط یه چیز قطعی بود و همونجور موند. تغییر. از پنجره دیدم آدمایی که بعد از دو نفر تبدیل به سه نفر شدن. آدمایی رو دیدم که بعد از چند ماه دیگه ندیدم. شنیدم دغدغه های صاحب خونه عوض شد. از خونه رسید به ماشین بعد رسید به بچه و نیاز‌هاش. منم سعی کردم به گذشته خودم فکر کنم. ببینم از کجا به کجا رسیدم. اونجا فهمیدم " تغییر اجتناب ناپذیره. تو باهاش یا همراه میشی و صعود میکنی یا خلاف جهتش دست و پا میزنی و غرق میشی." تغییرات تو زندگی من یهویی اومدن اما من بزرگ شدم. تو هم یاد می‌گیری. البته اگر می‌خوای دردی که داری، دوباره تکرار نشه که اگر بشه؛ ایندفعه بیشتر و سخت‌تر میشه." 
 
حرفایش قشنگی تلخی داشت. غم از دست دادن و تنها موندن به کنار، انگار درد رشد کردن و بزرگ شدن خیلی شدید‌‌تر بهش حمله کرده بود. آن روز فضا سنگین شد و من نیز هم. گویا وزن حرفایش بر جانم قالب شده بود؛ مخصوصا حرف آخرش. گویی با یک جمله به فهماند" تو جوانی و این جوانی به معنی بزرگی نیست. صبر در تغییر و حوصله در شنیدن، دو کلید مهم و اساسی برای زندگی در این دنیا است." او گفت تا من به همین برسم و این یادگار او بود. اکنون بعد از گذشت زمانه ای؛ دریافتم که درست فهمیدم او را و جملاتش را. روحش شاد و یادش گرامی؛ دنیا عجب معلمی پیش رویم گذاشت.  
 
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنام باقی است. 
 
*سخن پایانی*
هر بُرهه‌ای از زمان سختی های خودش رو داره. کسی نگفت زندگی آسونه. نه... آسون که هیچ گاهی غیرقابل تحمله. باید یادبگیریم اون با وفق پیدا نمی‌کنه. ما باید با اون سازگار شیم.
 
https://t.me/MyDelane
 
 

داستانک سفر من

۷ بازديد
#پارت_۴
بعد ها عمق حرفاش رو با تک تک سیم‌کشی‌هام حس کردم. خلاصه انقدر گفتیم و گفتیم که نمی دونم چقدر گذشت، یهو دیدم نمی تونه درست حرف بزنه. تیکه تیکه سرفه میکنه. همون وقتا بود که دیدم؛ در محفظه انگار بهم فشار میاره.ازش پرسیدم:" چه خبره؟ انگار دارم خفه میشم. چرا یهو همه جا تنگ شد." خنده بیجونی کرد و گفت:" احتمالا؛ می بینن کنترل کم جونه. هی بهش ضربه میزنن. انگار باعث تغییر میشه. منم دیگه آخرامه. دیگه جون ندارم." 
ترسیده از تنهایی دوباره گفتم:" یعنی چی؟" 
_:" نترس. شاید تو رو دربیارن بزارن تو وسیله دیگه امتحانت کنن ببینن کار میکنی یا نه!" 
_:" اما تو... من ... ما... من نمیتونم دوباره تنها شم. من هیچی نمیدونم. تو خیلی چیزا می دونی. نگ... نگران نباش الان میان باز میکنن می برن درستت میکنن."
با خنده ای که کرد؛ سرفه‌اش شدید‌تر شد:" آخراشه دوست من... وقتی به آخرش برسی جات تو سطل آشغاله. دیگه کسی کاری به کارت نداره." 
_:" خب پس چرا اصلا میایم؟" 
_:" خودتو دست کم نگیر. امثال ما نباشیم این آدما هیچی ندارن. درسته ما رو خودشون می‌سازن اما... مخترع تا محتاج نباشه چیزی اختراع نمیکنه. هیچی تو این دنیا دووم نداره. همه چی تموم میشه اما باید دید چی به یادگار می‌مونه."
یادش به خیر. اینا آخرین حرفاش بود که تا عمق وجودمو درگیر خودش کرد. بعد از رفتنش منو گذاشتن تو یه وسیله دیگه تا امتحانم کنن. ساعت رومیزی بود. از اینایی که خودشم با زنگش تکون میخوره و می‌لرزه. تنها بودم اما فکر میکردم. پشت ساعتش در نداشت واسه همین به پنجره بیرون دید داشتم. از اون پنجره خیلی چیزا رو دیدم و یاد گرفتم. فقط یه چیز قطعی بود و همونجور موند. تغییر. از پنجره دیدم آدمایی که بعد از دو نفر تبدیل به سه نفر شدن. آدمایی رو دیدم که بعد از چند ماه دیگه ندیدم. شنیدم دغدغه های صاحب خونه عوض شد. از خونه رسید به ماشین بعد رسید به بچه و نیاز‌هاش. منم سعی کردم به گذشته خودم فکر کنم. ببینم از کجا به کجا رسیدم. اونجا فهمیدم " تغییر اجتناب ناپذیره. تو باهاش یا همراه میشی و صعود میکنی یا خلاف جهتش دست و پا میزنی و غرق میشی." تغییرات تو زندگی من یهویی اومدن اما من بزرگ شدم. تو هم یاد می‌گیری. البته اگر می‌خوای دردی که داری، دوباره تکرار نشه که اگر بشه؛ ایندفعه بیشتر و سخت‌تر میشه.
 

داستانک سفر من

۷ بازديد
#پارت_۳

سوالاتم بیشتر شد و شروع کردم به پرسیدن سوال‌های متفاوتی مثل سگ چیست؟ یعنی این حیوان خانگی است؟ اگر شکلش اینقدر بزرگ است خودش چقدر میتواند باشد؟ آیا واقعیش هم؛ همین قدر ترسناک و سنگین است؟ فرمانده با‌حوصله ای عجیب که در ابتدای آشناییمان نمی‌دانستم داراست، جواب تک تک سوالاتم را داد. نتیجه کلی من از صحبت‌هایش اینگونه بود:" سگ یک نوع حیوان زیادی بزرگ است مانند گربه که در ویترین مغازه زیاد دیده بودم. گاهی مردم آنرا به خانه آورده و تربیتش میکنند. گاهی هم به جای نگهبان از آن استفاده میکنند. این اسباب‌بازی جهت تفریح ساخته شده و دختر صاحب خانه علاقه زیادی به او دارد و استفاده زیادش موجب شل شدن در محفظه نگهداری باتری شده و این دلیل پرت شدن من به بیرون، پرش و غلت زدن وسیله بود که ممکن است دوباره تکرار شود." نشستن در وسیله کودک و داشتن یک فضا مستقل از دیگران؛ باعث پیدا شدن وقت اضافی بسیار است. به خاطر دارم ان روز، نه خوابیدم و نه استراحتی داشتم. هم درد داشتم و هم ذهنم مشغول هضم اطلاعات جدید بود. بر خلاف من، فرمانده خواب راحتی داشت و من حدس میزدم که صدای خر‌خر کردنش در تمام خانه پیچیده است. نمیدانم چه وقت بود که بیدار شد و مرا بیدار دید. تعجب کرده بود که چرا نتوانستم بخوابم.
 
دلایلم را که شنید شروع به تعریف زندگی خودش کرد:" منم مثل تو از یه مغازه اومدم به این خونه. با توجه به اطلاعاتی که داری می تونم بفهمم که هنوز خیلی راه داری برای تجربه کردن و دیدن و شنیدن. من چند سال منتظر موندم که ازم استفاده بشه چون هدف به وجود من این بود. مثل تو با خواهر و برادرام اومدم و شاهد رفتن تک تکشون بودم. می‌دونی که، راه و سفر ما یکرطفه اس. هر چی بیشتر با یکی باشی، بعدا بیشتر دلتنگش میشی. اوایل حس افتخار داشتم بهشون که میرن اما وقتی دیدم تقریبا همه رفتن و من موندم خیلی ناراحت شدم. انگار تازه فهمیدم؛ دور شدن از خانواده برام دردناک بود. اون موقع دیگه افتخار نمیکردم، خوشحال نبودم و فقط ناامید و رنجور منتظر دست تقدیر بودم که ببینم آخر منو کجا میشونه. دنیا برام هر لحظه تاریک و تاریک می‌شد تا وقتی به خودم اومدم دیدم؛ بعد از یه مدت، دیگه نمی خواستم از اون محیط خارج شم چون می ترسیدم. چیزایی که نمیدونستم زیاد بودن. دیگه غیر‌قابل پیش‌بینی بودن و هیجان‌زده شدن رو دوست نداشتم و دنبال یه آرامش مطلق بودن.
 

داستانک سفر من

۱۱ بازديد
#پارت_۲

توصیفات چنین هیولایی را در مغازه هم شنیده بودم و اندکی کنجکاو بودم که این موجود بزرگ یا به قول دوستانم نفرت انگیز قلدر را ببینم ولی گویا قسمتم نبود. چند روز بعد از تعریف این فاجعه صاحب خانه مرا از برادرانم جدا کرده و در وسیله ای جا داد. در ابتدا گمان میکردم شاید یک ساعت رومیزی باشد اما وقتی وارد فضا جدیدم شدم یکی دیگر را دیده که از قبل در جایگاهش نشسته بود و برخلاف من، خسته به نظر می‌رسید. در مغازه شاهد جایگاه باتری های هم شکل خودم در انواع ساعت‌های رومیزی یا دیواری بوده ام و از وجود دیگر وسایل بی خبر. برای امثال ما؛ این سفر ها یک طرفه اس و راه بازگشتی ندارد. پس خیلی اطلاعات دقیقی از قبیل انواع وسائل باتری‌خور و چگونگی کارکردشان یا فضایی که مخصوص ما تعبیه شده است، نداریم و تنها دعا کردن و امید داشتن به فردایی بهتر از دستمان بر‌می‌آید. از آنجایی که من پشت ساعات را دیده بودم نمی دانستم قرار است که کنار کهنه سربازی بنشینم که گویی مدت‌هاست که سنگر‌داری میکند.
یادم است تا در فضا خصوصی خودم جاگیر شدم و هیجان زده به اینور و آنور نگاه میکردم؛ صدایش را شنیدم که گفت:" خودت رو محکم بگیر. ممکنه پرت شی پایین." جدیش نگرفتم زیرا همچنان فکر میکردم وارد ساعت شدم و چگونه ممکن است که از جایگاهم پرت شوم وقتی ساعت تکان نمی‌خورد. البته بعد‌ها متوجه شدم که ساعت‌ها هم گاهی تکان میخورند. 
درست زمانی که در بسته شد و در حال ثابت کردن جای خود بوده ام صدایی مبهم و بلند از بیرون شنیدم. وحشت زده ناخودآگاه فریادی زدم. کمی بعد که صدا آرام‌تر شد، ناگهان طبق حدس فرمانده با سرعت و شدت به سطح سفتی برخورد کردم. همه این اتفاقات شاید کمتر یک دقیقه افتاد اما دردی که کشیدم قابل فراموشی نیست. دردی که شامل خود سرزنشی هم میشود. سرزنش از اینکه چرا به حرف شخص باتجربه‌تر اهمیت نداده و راه خود را در پیش گرفتم و درد عضلانی از اینکه با کمر روی سطحی افتادم و آن وسیله که مرا در خود جای داده بود روی من افتاد. هنگام برداشتن آن موجود عجیب و غریب از رویم با نگاهی عمیق به آن؛ اسکنش کردم اما نتوانستم بفهمم ان چیست. به خاطر دارم طرز نگاه تمسخر‌آمیز فرمانده را در وقتی که پرسیدم:" سوسک این است؟" سری تکان داد و گفت:" نه. این یک گونه اسباب‌بازی کودکانه است و یک سگ است. آن صدایی که میشنوی صدای پارس کردنش است."

داستانک سفر من

۱۱ بازديد
 
داستان من از جایی شروع شد که از بسته پلمپ شده درآمده و نیاز عمیقم را به اکسیژن دریافتم. هیجان زده بودم چرا که از هنگام تولدم تا به آن روز که نمی دانم چند روز، چند ماه میگذشت، فکر میکردم که دیگر یه روزی از من نیز میگذرد و مانند تکه ای زباله به سطل کنار آشپزخانه که هنگام ورود به خانه دیده بودم؛ می‌پیوندم. ترسیده بودم که مبادا من هم مانند دیگر دوستانم در کشو ابزارآلات بی استفاده بمانم. در گفتمانی که با هم داشتیم، متوجه شدم که آنها مدت زمان بیشتری در کشو خانه به سر میبرند. در آن جعبه های چوبی نفس کشیدن سخت است و در کنار دیگر ابزارها فضا تنگ. خیلی نمی توانستیم با یکدیگر درددل یا مناظره کنیم. تنها مکالمه ای بینمان رد و بدل میشد؛ نشانی مغازه هایی بود که از آنجا خریداری میشدیم. بعد ها در میان همان اندک مکالمه، از دوستانم شنیدم که میگفتند این خانه قدیمی است و مهمان های ناخوانده زیاد دارد. البته در مدت زمانی که من اینجا بودم کسی یا چیزی را ندیدم اما دیگران اشاره‌ای به آمدن سوسک بزرگی بر رویشان کرده بودند. گویا آن اتفاق برایشان زیادی نا خوشایند بود که میگفتند:" اگر قرار است دوباره آن مهمان سر زده؛ سر از اینجا دربیاورد، ترجیحمان این است که نشتی الکترولیت* پیدا کنیم و فاسد شویم تا اینکه زیر آن موجود نفرت انگیز قلدر باشیم." انگاری زبان بسته‌ها خیلی اذیت شده بودند.
 
*الکترولیت: مایعی در درون شیء داخل داستان که نشتی آن موجب خراب شدن و فاسد شدن آن میشه.

شروع داستانک سفر من

۱۰ بازديد
 
زندگی و دنیا یک سفره. سفری که مقصدش نمیدونیم کجاست؟ سفری که فکر می‌کنیم تا ابد ادامه داره.انگار یادمون میره اینجا موقته و اصلش جای دیگه اس. دائما در حال جنگیم برای به دست اوردن چیزایی که موقع رفتن، بود و نبودشون دیگه مهم نیست. فراموش میکنیم موضوع مهم، تجربه ایه که کسب میشه از اتفاقای خوب و بد. حالا این تجربه؛ میتونه دست‌آورد خودمون باشه یا از کس دیگه‌ای بهمون، به ارث می‌رسه. 
 شاید داستان کوتاهی که از امروز شروع میشه بهمون کمک کنه که بفهمیم کِی و کجا باید تجربه کنیم یا از تجربه دیگران درس بگیریم.
 
*پ.ن: داستان از زبان یک شیء نقل میشه. حدس اینکه اون شیء چیه با شما????