جمعه ۱۶ شهریور ۰۳ ۰۰:۱۹ ۱ بازديد
نگاهش به روبرو بود. قدم زنان به جلو حرکت میکرد. راهرو باریک،برایش حکم تونل وحشت را داشت. انتظار چراغ چشمکزن سفید را میکشید. منتظر، برای شخصی که از پشت یکی از درهای تو در تو بیرون جهد و با یک خنده، او را به این باور برساند که "تمام این موقعیت، یک شوخی مسخره است". کسی نیامد.
طول قدمهایش رفته رفته آرامتر میشد. صدایی در سرش مانع ادامه حرکت شد. صدای جیغها و گریهها، مانند صدای کشیدن ناخن رو تخته سیاه، دلش را آشوب میکرد. جملات را میشنید و نمیشنید. قدرت فهم کلمات را از دست داده بود.
هر نیم قدمی که برمیداشت، او را به صحنه نزدیکتر میکرد. صحنهای آماده. بازیگران؛ نیازی به بوق هشدار کارگردان نداشتند. همگی از قبل بر سر جاهای خود مشغول انجام کارشان بودند. چه کاری؟ ترساندن.
ترساندن اویی که چشمهایش در جستوجو بودند. لرزششان آشکار بود اما تار. چیزی میدان دیدش را کاهش داده بود. پلک که زد قطرهای از چشمانش افتاد. رد قطره را با انگشت دنبال کرد. کلمه "اشک" در ذهنش روشن و خاموش شد.
هیچ وقت فکر نمیکرد آن راهرو باریک، اینقدر طولانی باشد. همچنان رو به جلو حرکت میکرد. اصوات بلندتر و واضحتر میشدند. رد صدا را گرفت و به در چوبی سفید رنگ رسید. بازش کرد. صدا قیژ قیژ همیشگیاش، مایه آسودگی خیالش شد. انگار با هر قیژ، میگفت:" همه چی مثل قبله. همه چی مرتبه." تا اینکه...
چشمانش ثابت شدند. پاهایش به زمین چسبیدند. اشکهایش یکی پس از دیگری، رد به جا میگذاشتند. صدای ذهنش را شنید که به طور عجیبی او را برای عقبگرد، تشویق میکرد. قبلش خودش را به در و دیوار سینه اش میکوباند. نفسش یک خط در میان بود. از صفر به دو میپرید. لرزش دستها و پاهایش قابل دید بود. میتوانست برگردد اما نه. باید میدان دیدش را واضحتر و گستردهتر میکرد.
با جلو گذاشتن پای راستش، صدای مغز و قلبش را نادیده گرفت. حمله عصبی را نادیده گرفت. به تنها چیزی که میتوانست فکر کند، جسم خوابیده در اتاق بود. جسم آشنا ولی لباسهای تنش غریبه بودند. برایش عجیب بود که با صدای در برنخاسته.
اکنون صدای جیغها واضحتر شدند. صاحبانشان قابل شناسایی بود. نگاهی به اطراف جسد بیجان کرد. همه بودند. تمام فامیل.
قطرات اشک پشت سر هم به صورتش حمله کردند. پاهایش یاری نکردند و در بالا سر جسد، از زانو، تا خوردند. همه در دنیا خود به سر میبردند و او در دنیای همه. پر و خالی شدن چشمانش خبر از چراغ بیجان ذهنش میدادند. یک جمله دو حرفی، "او مُرد؟!".
دیگر صدایی نشنید. دیگر چیزی ندید. جسمش آنجا و روحش در کوچه پس کوچههای خاطرات قدیمی پرسه میزد. ثانیه به ثانیه گذر زمان در کنار او. لبخندهای ناب، صدا زدنها، گریههای نیمه شب، چُرتهای سبک نیم روزی و همه و همه برایش تکرار شدند.
مغزش دستور برخاستن میداد اما عصبهای بدنش نیز از کارافتاده بودند. آخ که چقدر میخواست از آن محیط، بگریزد اما پاهایش عاشقانه زمین را بغل زده بودند. خواست جیغ بزند و زد اما صدایی در نیامد.
ماند و ادامه آن فیلم ترسناک را دید. وقتی تیتراژ پایانی روی صفحه آمد؛ فهمید. همان لحظهها را با احساسات دیگری گذراند. اینبار سوالی نکرد. فقط یک جملهی خبری "او مُرد. برای همیشه".
آری به پایان آمد آن دفتر ولی حکایت همچنان باقیاست.
- ۰ ۰
- ۰ نظر