سه شنبه ۲۷ شهریور ۰۳

دلانه

در این دنیای شلوغ، منم و دنیای خیالاتم. دنیایی که با آغوش باز پذیرا نگاه مهربان شماست.

مکالمه

۵ بازديد
 
-:"بی من چطور میگذره؟"
_:"سریع!!"
_:"از خوشی یا ناخوشی؟"
_:"خوشی." ماتش بُرد. 
_:" کاش از اول نبودی."
تو انتخاب آدما باید دقت کرد. شاید رفتنی باشن اما باید دید رفتنش چقدر خرابی داشته.
 
 

پازل واقعیت

۷ بازديد
مدت زمان نه چندان دور به من گفته بودند:" زندگی را تشبیه کن." مدت هاست در فکر هستم. این سوال مانند چراغی کم جان، روشن و خاموش می‌شود. در این چند وقت؛ تمام تشبیهاتی که به ذهنم میرسید را بالا و پایین میکردم. گویی منتظر کلمه ای بهتر و ساده‌تر و در عین حال کامل‌تر میگشتم. تمام فرهنگ‌نامه‌های ذهنم را از بالا به پایین، از پایین به بالا، یک دور، دو دور، سه دور دوره کردم. نه تنها سر ‌نخی نیافتم بلکه یک دور همه‌اشان را مورد عنایت قرار دادم. در نهایت بر خودم لعنت می‌گفتم که چرا هیچ کدام از لغاتی که در دبیرستان خواندم را به حافظه بلند مدت نفرستادم. 
بگذریم؛ بعد از چند روز درگیری و کشمش درونی بلاخره چیزی را پیدا کردم که می‌تواند احساسم را درباره زندگی بیان کند. زمانی را که کودک بودم به خاطر آوردم؛ مادرم پازل‌هایی با تصاویری متفاوت برایم خریداری می‌نمود. تصاویری رنگارنگ و شاداب درست مانند همان دوران. پازل هایی با تکه‌های کم و بزرگ که کنار هم گذاشتنشان؛ حداکثر دو سه دقیقه زمان می‌بُرد. احساسی که بعد از اتمام آن ورقه‌های کاغذی داشتم بیشتر شبیه پادشاهانی بود که سرزمینی جدید را به امپراطوری خود افزوده‌اند. احساس قدرتی بی نظیر. حتی یادآوری به آن لحظات برایم شادی آور است.
چند سالی گذشت تا اولین و بزرگترین پازل تمام عمرم را دیدم. حال تکه‌ها کوچکتر و وضوح تصاویرشان کمرنگ تر شده. کنار هم گذشتنشان، وقت بیشتری می‌طلبد. این مرحله مرا یاد دوران نوجوانی می‌اندازد. دورانی که همه چیز در حال تغییر است. چالش‌ها بیشتر از هر مدت دیگری است. احساسات در اوج و منطق پشت آن مخفی شده. تکه‌های پازل بیشتر از قبل است و اکنون وقت تصمیم‌گیری‌های مهم است. همانند آن پازل چند صد تکه، گاهی فکر می‌کنی در مسیر درست قدم برمی‌داری اما بعد از گذشت چند دقیقه، میفهمی یک یا چند تکه در جای درستش نیست. آن موقع است که می خواهی زمان به عقب برگردد تا بتوانی تکه‌ها را درست بر جای خود بگذاری. اینجاست که افسوس خوردن‌ها و اضطراب‌ها شروع می‌شود. قدم‌ها، با ترس و لرز شمارش می‌شود. فکر‌های مخرب در حال باز کردن جای خودشانند:"اینگونه درست است؟ اینطور چطور؟ این رنگ مطابق کجا‌ی طرح است؟ نه. شاید درست نباشد! باید بیشتر دقت کنم. صبر کن. حالا برو نه وایسا. حالا ادامه بده." و نتایج این همه فکر، گاهی به جای آباد کردن؛ خراب می‌کند. شخصیتِ آن کودک نوپا را در هم می‌شکند و در آخر باعث شکستش می‌شود. 
حتی لحظه‌ای با خود نمی‌اندیشد:" ماهی را هر وقت از آب بگیرد تازه است." گذشته در ذهنش پررنگ و پررنگ‌تر می‌شود. اگر همان زمان‌های شلوغی از پا به سن گذاشتگان درخواست کمک کند و به ناتوانی خود اقرار؛ می‌بیند که تکه‌ها، یکی پس از دیگری راحت‌ پیدا می‌شوند. اکنون تصویر واضح‌تر شده و برای کامل کردنش هیجانش بیشتر میشود. حال با امیدی شارژ شده به سمت جلو و محکم قدم برمی‌دارد و برای کامل کردن تصویر زندگیَش لحظه شماری می‌کند.
 حس پیروزی را به وقت تمام شدن پازل چند صد تکه‌ای با تک تک سلول‌هایش احساس میکند و می‌خواهد نفس راحتی بکشد که زندگی با پازلی دیگر و متفاوت‌تر راه نفسش را بند می‌آورد. این‌بار حجم آن بزرگ‌تر شده و تکه‌هایش هم به تبع آن، بیشتر. دغدغه‌های جدیدی پیدا کرده و به نظر میرسد برای هیچ کدام راه‌حل مناسبی ندارد. این‌دفعه حتی راهنمایان سال‌خورده هم نمی‌توانند جوابِ سوال باشند چرا که زمان و امکانات متفاوت است. چگونگی افکار تفاوت پیدا کرده و درخواست کمک؛ ممکن است، گیج‌کننده‌تر باشد. حال چه می‌شود؟ احساسات جوانی به کنار؛ احساسات دیگری در حال شکوفایی است. سوال" اکنون چه؟" ذهن را غلغلک می‌دهد. بخشی از روانش می‌خواهد جوانی کند و بخشی دیگر می‌خواهد مسئولیت بپذیرد. در این دوران رنگ‌های کاغذ‌های کوچک، کمی قابل تشخیص که نه، قابل حدس است اما هنوز با تاری خاصی همراه است. دنیای سیاه و سفید نوجوانی اکنون خاکستری شده است. جوان امروز برای چیدن پازل نقشه می‌کشد. آزمون و خطا کردن چند‌هزار تکه، کار راحتی به نظر نمی‌رسد. دلسردی دارد. آشفتگی و غم و وحشت دارد اما می‌داند قابل حل است. میداند؛ میگذرد. 
در این زمان شاید بخواهی به دنبال کسانی باشی که دقیقا این پازل را چیده‌اند و اکنون آن را قاب دیوار کرده و از منظره اش لذت می‌برند. کسانی‌که تو را درک می‌کنند، اشخاص باتجربه‌ای هستند که میتوانند تو را برای تمام کردن این پازل یاری دهند. حال احساس می‌کنی چیزی در حال تغییر است. در ابتدا فکر می‌کنی زندگی است اما بعد از چند وقت خواهی فهمید که نه، زندگی به خودی خود تغییر نمی‌کند مگر خودت بخواهی زندگیت را تغییر دهی.
در این دوران افراد زندگی مانند تکه‌های واضح‌تر؛ گلچین می‌شوند و تو را برای راهیابی به موفقیت، یاری می‌دهند. گاهی ممکن است تکه‌ها را پس بزنی و تکه‌های دیگری جایگزین کنی. تنها چیزی که می‌خواهی آسایشی است که از تکه های به هم چسبیده؛ نصیبت می‌شود. در این دوران افراد زیادی برای کمک هستند به شرطی که بتوان از آنها به موقع و به جا استفاده کرد. زمان‌هایی وجود دارد که ممکن است تکه‌ها تصادفا با هم جور شوند و در تکامل تصویر؛ نقش بسزایی داشته باشند. در زندگی از این اتفاق به نام "دست خدا" یاد می‌شود. چیزی که همیشه بوده و هست اما تو اکنون در میان مشغله های پررنگ این موضوع را راحت‌تر درک می‌کنی.
 بعد از ماه‌ها کلنجار با تکه های ریز پازل چند هزار تکه؛ پیشرفت را احساس می‌کنی. تصویر را بار‌ها از چند قدم فاصله مشاهده می‌کنی تا چیزی از قلم نیفتاده باشد و اکنون آرامش، جایگزین آن حجم از دل‌مشغولی‌ها شده است. حالا خودت؛ جزء افراد پا به سن گذاشته شده‌ای که دستان دراز شده‌ی نوجوانان و جوانان را رد نمیکنی. بازگو کردن همان تجربه‌ها، راه‌حل‌ها برای شخصی که اولین بار است که تجربه می‌کند، می‌تواند لذت‌بخش باشد چرا که این‌بار ترسی نیست و تو به نتیجه‌ی هر حرکت آگاهی. انگار که دوباره به سرزمین پازل‌های ساده برگشته ای. کلمه "استراحت" خودی نشان می‌دهد و تو با آغوش باز از آن استقبال می‌کنی. 
ممکن است زندگی باز هم پازل‌های سخت و غیرممکن برایت به ارمغان بیاورد ولی این‌بار خبری از اضطراب تصمیم‌گیری نیست. با خود می اندیشی" پازل‌ها راحت نیستن اما نتیجه همان احساس خوشایندی و رضایتمندی است" با این وجود؛ برای نداشتن پازل‌های سخت‌تر دعا می‌کنی و امیدواری که بعد از پازل‌های صد و هزار تکه؛ پازل‌های ده دوازده تکه‌ای نصیبت شود. 
آری! زندگی شبیه تکه‌های پازل است.
 
 

این نیز هم می‌گذرد

۷ بازديد
#مکالمه

به عنوان بازی رو این پُل آمده‌ام اما تکان‌های تاب مانندش مرا به وحشت معرفی کرده است. تکیه‌گاهم در پشت سر، محافظ من است. چشمانم را بسته و می‌خواهم سر بچرخانم که صدایش ساکتم کرد:" برنگرد. به پشت سر نگاه نکن." 
_:" ولی تو هم پشتمی." 
_:" دقیقا، من همیشه پشتتم. بهم اعتماد کن."
چشمانم را بسته و نفسی عمیق کشیدم. دیگر از چیزی نترسیدم. به جلو قدم برداشتم و پشت سرم را به حال خود رها کردم. هر چه که بود، هر چقدر که آمدم یک امر تمام شده است