جمعه ۱۶ شهریور ۰۳

حقیقت دنیای من

در این دنیای شلوغ، منم و دنیای خیالاتم. دنیایی که با آغوش باز پذیرا نگاه مهربان شماست.

یادداشت دوم_ چاره‌ای جز ادامه نیست...

۰ بازديد
نگاهش به روبرو بود. قدم زنان به جلو حرکت‌ می‌کرد. راهرو باریک،برایش حکم تونل‌ وحشت را داشت. انتظار چراغ چشمک‌زن سفید را می‌کشید. منتظر، برای شخصی که از پشت یکی از درهای تو در تو بیرون جهد و با یک خنده، او را به این باور برساند که "تمام این موقعیت، یک شوخی مسخره است". کسی نیامد. 
 
طول قدم‌هایش رفته رفته آرام‌تر می‌شد. صدایی در سرش مانع ادامه حرکت شد. صدای جیغ‌ها و گریه‌ها، مانند صدای کشیدن ناخن رو تخته سیاه، دلش را آشوب می‌کرد. جملات را می‌شنید و نمی‌شنید. قدرت فهم کلمات را از دست داده بود. 
 
هر نیم قدمی که برمی‌داشت، او را به صحنه‌ نزدیک‌تر می‌کرد. صحنه‌ای آماده. بازیگران؛ نیازی به بوق هشدار کارگردان نداشتند. همگی از قبل بر سر جاهای خود مشغول انجام کارشان بودند. چه کاری؟ ترساندن. 
 
ترساندن اویی که چشم‌هایش در جست‌وجو بودند. لرزششان آشکار بود اما تار. چیزی میدان دیدش را کاهش داده بود. پلک که زد قطره‌ای از چشمانش افتاد. رد قطره را با انگشت دنبال کرد. کلمه "اشک" در ذهنش روشن و خاموش‌ شد. 
 
هیچ وقت فکر‌ نمی‌کرد آن راهرو باریک، اینقدر طولانی باشد. همچنان رو به جلو حرکت می‌کرد. اصوات بلند‌تر و واضح‌تر می‌شدند. رد صدا را گرفت و به در چوبی سفید رنگ رسید. بازش کرد. صدا قیژ قیژ همیشگی‌اش، مایه آسودگی خیالش شد. انگار با هر قیژ، میگفت:" همه چی مثل قبله. همه چی مرتبه." تا اینکه... 
 
چشمانش ثابت شدند. پا‌هایش به زمین چسبیدند. اشک‌هایش یکی پس از دیگری، رد به جا می‌گذاشتند. صدای ذهنش را شنید که به طور عجیبی او را برای عقب‌گرد، تشویق می‌کرد. قبلش خودش را به در و دیوار سینه اش می‌کوباند. نفسش یک خط در میان بود. از صفر به دو می‌پرید. لرزش دست‌ها و پا‌هایش قابل دید بود. می‌توانست برگردد اما نه. باید میدان دیدش را واضح‌تر و گسترده‌تر می‌کرد.
 
 با جلو گذاشتن پای راستش، صدای مغز و قلبش را نادیده گرفت. حمله عصبی را نادیده گرفت. به تنها چیزی که می‌توانست فکر کند، جسم خوابیده در اتاق بود. جسم آشنا ولی لباس‌های تنش غریبه بودند. برایش عجیب بود که با صدای در برنخاسته. 
 
اکنون صدا‌ی جیغ‌ها واضح‌تر شدند. صاحبانشان قابل شناسایی بود. نگاهی به اطراف جسد بی‌جان کرد. همه بودند. تمام فامیل. 
 
قطرات اشک پشت سر هم به صورتش حمله کردند. پاهایش یاری نکردند و در بالا سر جسد، از زانو، تا خوردند. همه در دنیا خود به سر‌ می‌بردند و او در دنیای همه. پر و خالی شدن چشمانش خبر از چراغ بی‌جان ذهنش می‌دادند. یک جمله دو حرفی، "او مُرد؟!". 
 
دیگر صدایی نشنید. دیگر چیزی ندید. جسمش آنجا و روحش در کوچه پس کوچه‌های خاطرات قدیمی پرسه می‌زد. ثانیه به ثانیه گذر زمان در کنار او. لبخند‌های ناب، صدا زدن‌ها، گریه‌های نیمه شب، چُرت‌های سبک نیم روزی و همه و همه برایش تکرار شدند. 
 
مغزش دستور برخاستن می‌داد اما عصب‌های بدنش نیز از کارافتاده بودند. آخ که چقدر می‌خواست از آن محیط، بگریزد اما پا‌هایش عاشقانه زمین را بغل زده بودند. خواست جیغ بزند و زد اما صدایی در نیامد. 
 
ماند و ادامه آن فیلم ترسناک را دید. وقتی تیتراژ پایانی روی صفحه آمد؛ فهمید. همان لحظه‌ها را با احساسات دیگری گذراند. این‌بار سوالی نکرد. فقط یک جمله‌ی خبری "او مُرد. برای همیشه".
 
آری به پایان آمد آن دفتر ولی حکایت همچنان باقی‌است.
 
 

بیماری سیاه

۱ بازديد
 
_:"افسردگی چه رنگیه؟"
_:" سیاه و سفید." 
_:"مگه میشه اینقدر تعارض؟" 
_:"تعارض نیست. ترکیب این‌ دوتا میشه خاکستری."
_:"متوجه نشدم."
_:"افسردگی یه عینک خاکستریه که باعث می‌شه دنیا برات رنگ نداشته باشه، هیجان نداشته باشه، امید نداشته باشه. هر چی که هست و می‌بینی فقط خاکستریه. سیاهی‌ای که روش رنگ سفید پاشیدن تا فکر کنی؛ این حسا طبیعیه و همه همین شکلین."
_:" مرحله بعد از افسردگی چیه؟"
_:" بی حسی مطلق." 
_:"اون چه رنگیه؟" 
_:"سیاه بدون هیچ سفیدی."

یادداشت اول_ موقعیت‌ اضطرابی

۳ بازديد
 
داشت مثل همیشه در و دروازه دفتر رو می‌بست که بره زودتر برسه به کار و زندگیش اما یهو دید دو نفر، لحظه آخری اومدن داخل و شروع کردن این‌ور و اون‌ور رفتن. 
 
نمی‌دونست چیکار کنه؟ نه دوست داشت بی احترامی کنه و نه دوست داشت اونجا وایسه تا تموم شه کارشون. از طرفی؛ گذروندن تمام روز؛ در دفتر باعث شده بود الان برای یه لحظه استراحت و سکون، لحظه شماری کنه.
 
بلاخره بعد از لحظات زیادی که براش حکم قرن رو داشت، تصمیم گرفت حرف دلش رو بزنه بلکم بتونه هر چه سریع‌تر بره به کنج ازلتش اما نمی‌شد انگار . پاهاش، دستاش، دلش کلمه دو حرفی "نه" رو فریاد می‌زدند. یه قدم جلو، دو قدم عقب. چرا اینقدر سخت شد؟ از یه طرف وجدان کاریش و از طرف دیگه لزرش دستاش از شدت ضعف و خستگی؛ ثانیه‌ها به دقایق تبدیل می‌شد و این دونفر قصد نداشتند زودتر برن. 
 
نهیب زدن یک صدا در سرش، مجبورش می‌کرد تا زودتر بره سمتشون مستقیم بگه:" من باید برم. باید اینجا رو تحویل بدم. اگر کاری دارید زودتر انجامش بدین، اگرم نه. ما رو به خیر و شما رو به سلامت." 
 
مشت شدن دستاش همانا و محکم قدم برداشتن همان. اومد دهن به کلام باز کنه که یکی از دو نفر، اومد سمتش:"ببخشید دیر وقت اومدیم. میدونم ساعت کاری تموم شده. ما هم کار زیادی نداریم. برای کپی این اومدیم." برگه رو دستش داد. 
 
با تمام شدن حرف طرف، نفسش رو ول کرد.بدون کلام فقط لبخندی زد و رفت داخل تا کار رو انجام بده. خدا رو شکر کرد که مجبور نبود، درخواستش رو بیان کند و مجبور به تحمل وزن قلب سنگینش بشه. این اتفاق باعث شد به فکر رفتن پیش یه متخصص بیفته. متخصصی که بتونه به این اضطراب عجیب و غریبش پایان بده. یعنی می‌شه؟

شب‌های آرام

۴ بازديد
#دلانه
 
چه آرامشی دارد؛ شب های تاریک زندگی من. شاید چون میدانم همه مانند من میمیرند و دوباره به زندگی برمیگردند.

مکالمه

۵ بازديد
 
-:"بی من چطور میگذره؟"
_:"سریع!!"
_:"از خوشی یا ناخوشی؟"
_:"خوشی." ماتش بُرد. 
_:" کاش از اول نبودی."
تو انتخاب آدما باید دقت کرد. شاید رفتنی باشن اما باید دید رفتنش چقدر خرابی داشته.
 
 

پازل واقعیت

۶ بازديد
مدت زمان نه چندان دور به من گفته بودند:" زندگی را تشبیه کن." مدت هاست در فکر هستم. این سوال مانند چراغی کم جان، روشن و خاموش می‌شود. در این چند وقت؛ تمام تشبیهاتی که به ذهنم میرسید را بالا و پایین میکردم. گویی منتظر کلمه ای بهتر و ساده‌تر و در عین حال کامل‌تر میگشتم. تمام فرهنگ‌نامه‌های ذهنم را از بالا به پایین، از پایین به بالا، یک دور، دو دور، سه دور دوره کردم. نه تنها سر ‌نخی نیافتم بلکه یک دور همه‌اشان را مورد عنایت قرار دادم. در نهایت بر خودم لعنت می‌گفتم که چرا هیچ کدام از لغاتی که در دبیرستان خواندم را به حافظه بلند مدت نفرستادم. 
بگذریم؛ بعد از چند روز درگیری و کشمش درونی بلاخره چیزی را پیدا کردم که می‌تواند احساسم را درباره زندگی بیان کند. زمانی را که کودک بودم به خاطر آوردم؛ مادرم پازل‌هایی با تصاویری متفاوت برایم خریداری می‌نمود. تصاویری رنگارنگ و شاداب درست مانند همان دوران. پازل هایی با تکه‌های کم و بزرگ که کنار هم گذاشتنشان؛ حداکثر دو سه دقیقه زمان می‌بُرد. احساسی که بعد از اتمام آن ورقه‌های کاغذی داشتم بیشتر شبیه پادشاهانی بود که سرزمینی جدید را به امپراطوری خود افزوده‌اند. احساس قدرتی بی نظیر. حتی یادآوری به آن لحظات برایم شادی آور است.
چند سالی گذشت تا اولین و بزرگترین پازل تمام عمرم را دیدم. حال تکه‌ها کوچکتر و وضوح تصاویرشان کمرنگ تر شده. کنار هم گذشتنشان، وقت بیشتری می‌طلبد. این مرحله مرا یاد دوران نوجوانی می‌اندازد. دورانی که همه چیز در حال تغییر است. چالش‌ها بیشتر از هر مدت دیگری است. احساسات در اوج و منطق پشت آن مخفی شده. تکه‌های پازل بیشتر از قبل است و اکنون وقت تصمیم‌گیری‌های مهم است. همانند آن پازل چند صد تکه، گاهی فکر می‌کنی در مسیر درست قدم برمی‌داری اما بعد از گذشت چند دقیقه، میفهمی یک یا چند تکه در جای درستش نیست. آن موقع است که می خواهی زمان به عقب برگردد تا بتوانی تکه‌ها را درست بر جای خود بگذاری. اینجاست که افسوس خوردن‌ها و اضطراب‌ها شروع می‌شود. قدم‌ها، با ترس و لرز شمارش می‌شود. فکر‌های مخرب در حال باز کردن جای خودشانند:"اینگونه درست است؟ اینطور چطور؟ این رنگ مطابق کجا‌ی طرح است؟ نه. شاید درست نباشد! باید بیشتر دقت کنم. صبر کن. حالا برو نه وایسا. حالا ادامه بده." و نتایج این همه فکر، گاهی به جای آباد کردن؛ خراب می‌کند. شخصیتِ آن کودک نوپا را در هم می‌شکند و در آخر باعث شکستش می‌شود. 
حتی لحظه‌ای با خود نمی‌اندیشد:" ماهی را هر وقت از آب بگیرد تازه است." گذشته در ذهنش پررنگ و پررنگ‌تر می‌شود. اگر همان زمان‌های شلوغی از پا به سن گذاشتگان درخواست کمک کند و به ناتوانی خود اقرار؛ می‌بیند که تکه‌ها، یکی پس از دیگری راحت‌ پیدا می‌شوند. اکنون تصویر واضح‌تر شده و برای کامل کردنش هیجانش بیشتر میشود. حال با امیدی شارژ شده به سمت جلو و محکم قدم برمی‌دارد و برای کامل کردن تصویر زندگیَش لحظه شماری می‌کند.
 حس پیروزی را به وقت تمام شدن پازل چند صد تکه‌ای با تک تک سلول‌هایش احساس میکند و می‌خواهد نفس راحتی بکشد که زندگی با پازلی دیگر و متفاوت‌تر راه نفسش را بند می‌آورد. این‌بار حجم آن بزرگ‌تر شده و تکه‌هایش هم به تبع آن، بیشتر. دغدغه‌های جدیدی پیدا کرده و به نظر میرسد برای هیچ کدام راه‌حل مناسبی ندارد. این‌دفعه حتی راهنمایان سال‌خورده هم نمی‌توانند جوابِ سوال باشند چرا که زمان و امکانات متفاوت است. چگونگی افکار تفاوت پیدا کرده و درخواست کمک؛ ممکن است، گیج‌کننده‌تر باشد. حال چه می‌شود؟ احساسات جوانی به کنار؛ احساسات دیگری در حال شکوفایی است. سوال" اکنون چه؟" ذهن را غلغلک می‌دهد. بخشی از روانش می‌خواهد جوانی کند و بخشی دیگر می‌خواهد مسئولیت بپذیرد. در این دوران رنگ‌های کاغذ‌های کوچک، کمی قابل تشخیص که نه، قابل حدس است اما هنوز با تاری خاصی همراه است. دنیای سیاه و سفید نوجوانی اکنون خاکستری شده است. جوان امروز برای چیدن پازل نقشه می‌کشد. آزمون و خطا کردن چند‌هزار تکه، کار راحتی به نظر نمی‌رسد. دلسردی دارد. آشفتگی و غم و وحشت دارد اما می‌داند قابل حل است. میداند؛ میگذرد. 
در این زمان شاید بخواهی به دنبال کسانی باشی که دقیقا این پازل را چیده‌اند و اکنون آن را قاب دیوار کرده و از منظره اش لذت می‌برند. کسانی‌که تو را درک می‌کنند، اشخاص باتجربه‌ای هستند که میتوانند تو را برای تمام کردن این پازل یاری دهند. حال احساس می‌کنی چیزی در حال تغییر است. در ابتدا فکر می‌کنی زندگی است اما بعد از چند وقت خواهی فهمید که نه، زندگی به خودی خود تغییر نمی‌کند مگر خودت بخواهی زندگیت را تغییر دهی.
در این دوران افراد زندگی مانند تکه‌های واضح‌تر؛ گلچین می‌شوند و تو را برای راهیابی به موفقیت، یاری می‌دهند. گاهی ممکن است تکه‌ها را پس بزنی و تکه‌های دیگری جایگزین کنی. تنها چیزی که می‌خواهی آسایشی است که از تکه های به هم چسبیده؛ نصیبت می‌شود. در این دوران افراد زیادی برای کمک هستند به شرطی که بتوان از آنها به موقع و به جا استفاده کرد. زمان‌هایی وجود دارد که ممکن است تکه‌ها تصادفا با هم جور شوند و در تکامل تصویر؛ نقش بسزایی داشته باشند. در زندگی از این اتفاق به نام "دست خدا" یاد می‌شود. چیزی که همیشه بوده و هست اما تو اکنون در میان مشغله های پررنگ این موضوع را راحت‌تر درک می‌کنی.
 بعد از ماه‌ها کلنجار با تکه های ریز پازل چند هزار تکه؛ پیشرفت را احساس می‌کنی. تصویر را بار‌ها از چند قدم فاصله مشاهده می‌کنی تا چیزی از قلم نیفتاده باشد و اکنون آرامش، جایگزین آن حجم از دل‌مشغولی‌ها شده است. حالا خودت؛ جزء افراد پا به سن گذاشته شده‌ای که دستان دراز شده‌ی نوجوانان و جوانان را رد نمیکنی. بازگو کردن همان تجربه‌ها، راه‌حل‌ها برای شخصی که اولین بار است که تجربه می‌کند، می‌تواند لذت‌بخش باشد چرا که این‌بار ترسی نیست و تو به نتیجه‌ی هر حرکت آگاهی. انگار که دوباره به سرزمین پازل‌های ساده برگشته ای. کلمه "استراحت" خودی نشان می‌دهد و تو با آغوش باز از آن استقبال می‌کنی. 
ممکن است زندگی باز هم پازل‌های سخت و غیرممکن برایت به ارمغان بیاورد ولی این‌بار خبری از اضطراب تصمیم‌گیری نیست. با خود می اندیشی" پازل‌ها راحت نیستن اما نتیجه همان احساس خوشایندی و رضایتمندی است" با این وجود؛ برای نداشتن پازل‌های سخت‌تر دعا می‌کنی و امیدواری که بعد از پازل‌های صد و هزار تکه؛ پازل‌های ده دوازده تکه‌ای نصیبت شود. 
آری! زندگی شبیه تکه‌های پازل است.
 
 

این نیز هم می‌گذرد

۶ بازديد
#مکالمه

به عنوان بازی رو این پُل آمده‌ام اما تکان‌های تاب مانندش مرا به وحشت معرفی کرده است. تکیه‌گاهم در پشت سر، محافظ من است. چشمانم را بسته و می‌خواهم سر بچرخانم که صدایش ساکتم کرد:" برنگرد. به پشت سر نگاه نکن." 
_:" ولی تو هم پشتمی." 
_:" دقیقا، من همیشه پشتتم. بهم اعتماد کن."
چشمانم را بسته و نفسی عمیق کشیدم. دیگر از چیزی نترسیدم. به جلو قدم برداشتم و پشت سرم را به حال خود رها کردم. هر چه که بود، هر چقدر که آمدم یک امر تمام شده است

داستانک سفر من

۶ بازديد
#پارت_۵
 
یادش به خیر. اینا آخرین حرفاش بود که تا عمق وجودمو درگیر خودش کرد. بعد از رفتنش منو گذاشتن تو یه وسیله دیگه تا امتحانم کنن. ساعت رومیزی بود. از اینایی که خودشم با زنگش تکون میخوره و می‌لرزه. تنها بودم اما فکر میکردم. پشت ساعتش در نداشت واسه همین به پنجره بیرون دید داشتم. از اون پنجره خیلی چیزا رو دیدم و یاد گرفتم. فقط یه چیز قطعی بود و همونجور موند. تغییر. از پنجره دیدم آدمایی که بعد از دو نفر تبدیل به سه نفر شدن. آدمایی رو دیدم که بعد از چند ماه دیگه ندیدم. شنیدم دغدغه های صاحب خونه عوض شد. از خونه رسید به ماشین بعد رسید به بچه و نیاز‌هاش. منم سعی کردم به گذشته خودم فکر کنم. ببینم از کجا به کجا رسیدم. اونجا فهمیدم " تغییر اجتناب ناپذیره. تو باهاش یا همراه میشی و صعود میکنی یا خلاف جهتش دست و پا میزنی و غرق میشی." تغییرات تو زندگی من یهویی اومدن اما من بزرگ شدم. تو هم یاد می‌گیری. البته اگر می‌خوای دردی که داری، دوباره تکرار نشه که اگر بشه؛ ایندفعه بیشتر و سخت‌تر میشه." 
 
حرفایش قشنگی تلخی داشت. غم از دست دادن و تنها موندن به کنار، انگار درد رشد کردن و بزرگ شدن خیلی شدید‌‌تر بهش حمله کرده بود. آن روز فضا سنگین شد و من نیز هم. گویا وزن حرفایش بر جانم قالب شده بود؛ مخصوصا حرف آخرش. گویی با یک جمله به فهماند" تو جوانی و این جوانی به معنی بزرگی نیست. صبر در تغییر و حوصله در شنیدن، دو کلید مهم و اساسی برای زندگی در این دنیا است." او گفت تا من به همین برسم و این یادگار او بود. اکنون بعد از گذشت زمانه ای؛ دریافتم که درست فهمیدم او را و جملاتش را. روحش شاد و یادش گرامی؛ دنیا عجب معلمی پیش رویم گذاشت.  
 
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنام باقی است. 
 
*سخن پایانی*
هر بُرهه‌ای از زمان سختی های خودش رو داره. کسی نگفت زندگی آسونه. نه... آسون که هیچ گاهی غیرقابل تحمله. باید یادبگیریم اون با وفق پیدا نمی‌کنه. ما باید با اون سازگار شیم.
 
https://t.me/MyDelane
 
 

داستانک سفر من

۷ بازديد
#پارت_۴
بعد ها عمق حرفاش رو با تک تک سیم‌کشی‌هام حس کردم. خلاصه انقدر گفتیم و گفتیم که نمی دونم چقدر گذشت، یهو دیدم نمی تونه درست حرف بزنه. تیکه تیکه سرفه میکنه. همون وقتا بود که دیدم؛ در محفظه انگار بهم فشار میاره.ازش پرسیدم:" چه خبره؟ انگار دارم خفه میشم. چرا یهو همه جا تنگ شد." خنده بیجونی کرد و گفت:" احتمالا؛ می بینن کنترل کم جونه. هی بهش ضربه میزنن. انگار باعث تغییر میشه. منم دیگه آخرامه. دیگه جون ندارم." 
ترسیده از تنهایی دوباره گفتم:" یعنی چی؟" 
_:" نترس. شاید تو رو دربیارن بزارن تو وسیله دیگه امتحانت کنن ببینن کار میکنی یا نه!" 
_:" اما تو... من ... ما... من نمیتونم دوباره تنها شم. من هیچی نمیدونم. تو خیلی چیزا می دونی. نگ... نگران نباش الان میان باز میکنن می برن درستت میکنن."
با خنده ای که کرد؛ سرفه‌اش شدید‌تر شد:" آخراشه دوست من... وقتی به آخرش برسی جات تو سطل آشغاله. دیگه کسی کاری به کارت نداره." 
_:" خب پس چرا اصلا میایم؟" 
_:" خودتو دست کم نگیر. امثال ما نباشیم این آدما هیچی ندارن. درسته ما رو خودشون می‌سازن اما... مخترع تا محتاج نباشه چیزی اختراع نمیکنه. هیچی تو این دنیا دووم نداره. همه چی تموم میشه اما باید دید چی به یادگار می‌مونه."
یادش به خیر. اینا آخرین حرفاش بود که تا عمق وجودمو درگیر خودش کرد. بعد از رفتنش منو گذاشتن تو یه وسیله دیگه تا امتحانم کنن. ساعت رومیزی بود. از اینایی که خودشم با زنگش تکون میخوره و می‌لرزه. تنها بودم اما فکر میکردم. پشت ساعتش در نداشت واسه همین به پنجره بیرون دید داشتم. از اون پنجره خیلی چیزا رو دیدم و یاد گرفتم. فقط یه چیز قطعی بود و همونجور موند. تغییر. از پنجره دیدم آدمایی که بعد از دو نفر تبدیل به سه نفر شدن. آدمایی رو دیدم که بعد از چند ماه دیگه ندیدم. شنیدم دغدغه های صاحب خونه عوض شد. از خونه رسید به ماشین بعد رسید به بچه و نیاز‌هاش. منم سعی کردم به گذشته خودم فکر کنم. ببینم از کجا به کجا رسیدم. اونجا فهمیدم " تغییر اجتناب ناپذیره. تو باهاش یا همراه میشی و صعود میکنی یا خلاف جهتش دست و پا میزنی و غرق میشی." تغییرات تو زندگی من یهویی اومدن اما من بزرگ شدم. تو هم یاد می‌گیری. البته اگر می‌خوای دردی که داری، دوباره تکرار نشه که اگر بشه؛ ایندفعه بیشتر و سخت‌تر میشه.
 

داستانک سفر من

۷ بازديد
#پارت_۳

سوالاتم بیشتر شد و شروع کردم به پرسیدن سوال‌های متفاوتی مثل سگ چیست؟ یعنی این حیوان خانگی است؟ اگر شکلش اینقدر بزرگ است خودش چقدر میتواند باشد؟ آیا واقعیش هم؛ همین قدر ترسناک و سنگین است؟ فرمانده با‌حوصله ای عجیب که در ابتدای آشناییمان نمی‌دانستم داراست، جواب تک تک سوالاتم را داد. نتیجه کلی من از صحبت‌هایش اینگونه بود:" سگ یک نوع حیوان زیادی بزرگ است مانند گربه که در ویترین مغازه زیاد دیده بودم. گاهی مردم آنرا به خانه آورده و تربیتش میکنند. گاهی هم به جای نگهبان از آن استفاده میکنند. این اسباب‌بازی جهت تفریح ساخته شده و دختر صاحب خانه علاقه زیادی به او دارد و استفاده زیادش موجب شل شدن در محفظه نگهداری باتری شده و این دلیل پرت شدن من به بیرون، پرش و غلت زدن وسیله بود که ممکن است دوباره تکرار شود." نشستن در وسیله کودک و داشتن یک فضا مستقل از دیگران؛ باعث پیدا شدن وقت اضافی بسیار است. به خاطر دارم ان روز، نه خوابیدم و نه استراحتی داشتم. هم درد داشتم و هم ذهنم مشغول هضم اطلاعات جدید بود. بر خلاف من، فرمانده خواب راحتی داشت و من حدس میزدم که صدای خر‌خر کردنش در تمام خانه پیچیده است. نمیدانم چه وقت بود که بیدار شد و مرا بیدار دید. تعجب کرده بود که چرا نتوانستم بخوابم.
 
دلایلم را که شنید شروع به تعریف زندگی خودش کرد:" منم مثل تو از یه مغازه اومدم به این خونه. با توجه به اطلاعاتی که داری می تونم بفهمم که هنوز خیلی راه داری برای تجربه کردن و دیدن و شنیدن. من چند سال منتظر موندم که ازم استفاده بشه چون هدف به وجود من این بود. مثل تو با خواهر و برادرام اومدم و شاهد رفتن تک تکشون بودم. می‌دونی که، راه و سفر ما یکرطفه اس. هر چی بیشتر با یکی باشی، بعدا بیشتر دلتنگش میشی. اوایل حس افتخار داشتم بهشون که میرن اما وقتی دیدم تقریبا همه رفتن و من موندم خیلی ناراحت شدم. انگار تازه فهمیدم؛ دور شدن از خانواده برام دردناک بود. اون موقع دیگه افتخار نمیکردم، خوشحال نبودم و فقط ناامید و رنجور منتظر دست تقدیر بودم که ببینم آخر منو کجا میشونه. دنیا برام هر لحظه تاریک و تاریک می‌شد تا وقتی به خودم اومدم دیدم؛ بعد از یه مدت، دیگه نمی خواستم از اون محیط خارج شم چون می ترسیدم. چیزایی که نمیدونستم زیاد بودن. دیگه غیر‌قابل پیش‌بینی بودن و هیجان‌زده شدن رو دوست نداشتم و دنبال یه آرامش مطلق بودن.