یکشنبه ۱۸ شهریور ۰۳

داستانک سفر من

در این دنیای شلوغ، منم و دنیای خیالاتم. دنیایی که با آغوش باز پذیرا نگاه مهربان شماست.

داستانک سفر من

۷ بازديد
#پارت_۵
 
یادش به خیر. اینا آخرین حرفاش بود که تا عمق وجودمو درگیر خودش کرد. بعد از رفتنش منو گذاشتن تو یه وسیله دیگه تا امتحانم کنن. ساعت رومیزی بود. از اینایی که خودشم با زنگش تکون میخوره و می‌لرزه. تنها بودم اما فکر میکردم. پشت ساعتش در نداشت واسه همین به پنجره بیرون دید داشتم. از اون پنجره خیلی چیزا رو دیدم و یاد گرفتم. فقط یه چیز قطعی بود و همونجور موند. تغییر. از پنجره دیدم آدمایی که بعد از دو نفر تبدیل به سه نفر شدن. آدمایی رو دیدم که بعد از چند ماه دیگه ندیدم. شنیدم دغدغه های صاحب خونه عوض شد. از خونه رسید به ماشین بعد رسید به بچه و نیاز‌هاش. منم سعی کردم به گذشته خودم فکر کنم. ببینم از کجا به کجا رسیدم. اونجا فهمیدم " تغییر اجتناب ناپذیره. تو باهاش یا همراه میشی و صعود میکنی یا خلاف جهتش دست و پا میزنی و غرق میشی." تغییرات تو زندگی من یهویی اومدن اما من بزرگ شدم. تو هم یاد می‌گیری. البته اگر می‌خوای دردی که داری، دوباره تکرار نشه که اگر بشه؛ ایندفعه بیشتر و سخت‌تر میشه." 
 
حرفایش قشنگی تلخی داشت. غم از دست دادن و تنها موندن به کنار، انگار درد رشد کردن و بزرگ شدن خیلی شدید‌‌تر بهش حمله کرده بود. آن روز فضا سنگین شد و من نیز هم. گویا وزن حرفایش بر جانم قالب شده بود؛ مخصوصا حرف آخرش. گویی با یک جمله به فهماند" تو جوانی و این جوانی به معنی بزرگی نیست. صبر در تغییر و حوصله در شنیدن، دو کلید مهم و اساسی برای زندگی در این دنیا است." او گفت تا من به همین برسم و این یادگار او بود. اکنون بعد از گذشت زمانه ای؛ دریافتم که درست فهمیدم او را و جملاتش را. روحش شاد و یادش گرامی؛ دنیا عجب معلمی پیش رویم گذاشت.  
 
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنام باقی است. 
 
*سخن پایانی*
هر بُرهه‌ای از زمان سختی های خودش رو داره. کسی نگفت زندگی آسونه. نه... آسون که هیچ گاهی غیرقابل تحمله. باید یادبگیریم اون با وفق پیدا نمی‌کنه. ما باید با اون سازگار شیم.
 
https://t.me/MyDelane
 
 
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.